زندگیِ من



+دیشب خوابم برد حقیقتا، موبایل تو دستم بود یهو دیدم موبایلو پرتاب کردم :/


بگذریم، خلاصه این که اشتباه می زدم، کاری رو که می خواستم و باید انجام میدادم انجام نمی دادم و اصرار داشتم روی انجام کارای اشتباه

+البته هم اون قدرا دست خودم نبود.

پیش روانشناس دانشگاه می رفتم که اون قدرا هم مفید نبود.

یعنی انتظار داشت یه کارایی بکنم، منم حداکثر انرژیم رو میزاشتم ولی نمی تونستم آخرشم حالم بدتر میشد.

یعنی کلا اینکه برم سر کلاسا، برگردم خونه استراحت کنم، غذا درست کنم، درس بخونم، تو نت چرخ بزنم شده بود چرخه ی کارام که حتی وقتی یادش می افتم حالمم بد میشه.

یعنی گیر کرده بودم تو فاز 3-4 سال پیش که کاری جز درس خوندن نداشتم.

وقت خودمو جوری تلف می کردم برای درس خوندن که حد نداشت.

یعنی گیر دادن الکی به درس، وویس گرفتن و تلاش برای کلمه به کلمه نوشتن اونا

یکی نیست بگه آخه مرد مومن، تو الان باید مولد باشی، تو باید حس مفید بودن بهت دست بده، نه اینکه بری سر کلاس دوباره برگردی خونه و این چرخه ی مزخرف همین طور تکرار بشه و توش فرسوده بشی.


+خلاصه تا تقریبا اوایل خرداد 96 به همین ترتیب بود منوال.

یه میان ترم دادم، بعدش شد ماه رمضون.

بگم که 2 تا ارائه هم باید آماده می کرد. البته با هم گروهیام.

ولی یه روز کامل، از ظهر ساعت 1 تا شب ساعت 1 نشستم پشت لپتاپ فقط بازی کردم!

نه خوابیدم، نه افطاری خوردم، هیچی. مثل دیوونه ها نشستم فقط بازی کردم.

الان که دارم اینا رو میگم حالم بد شد دوباره.

یه استرس عجیبی گرفتم، برا درسا، امتحانای پایان ترم، ارائه ها، برا همه چیز. برا خودم، .

حالم حتی از چیزی که بود هم بدتر شده بود.

استرس ولم نمی کرد. سردردام دوباره برگشتن.

هر کاری می کردم استرس از بین نمیرفت، خوابم به هم ریخته بود.

صبح ها نمی تونستم بلند شم، شب ها هم نمی تونستم بخوابم. یه ماجرای مزخرف دیگه هم پیش اومد که بدتر اعصابم رو به هم ریخت.

هر چیزززززی دوست داشتم پیدا کنم تا حواسم پرت شه و کارام رو انجام ندم.

فقط می خواستم بچرخم تو نت، تو وب، وب دوستامو روزی 100 بازی رفرش می کردم، هر کی می اومد تو وبم رو چک می کردم ببینم کیه و .

خلاصه خودتون متوجه شین که چقدر درمونده شده بودم

حالم از خودم همه به هم می خورد.


+نمی تونم ادامه بدم، ته دلم خالی میشه، اعصابم خورد میشه ازینکه تو اون وضعیت بودم و هیچکس، هیچکس حتی حالی هم ازم نمی پرسید و تنهای تنها بودم.

رو شونه های هیچکس نمی تونستم گریه کنم.

فقط خودمو داشتم.


+به یه ساله گذشته فکر می کنم. اینکه چه اتفاقایی افتاد.

این وبلاگ درسته که تازه یه ساله شد، چند بار هم تا مرزحذف یا تعطیل کردن پیش رفت ولی هر دفعه دلم نیومد.

برا همین هر جوری بود و با چنگ و دندون یه سری کارا کردم تا بتونم حفظش کنم.


داستان وبلاگ نویسیم از اونجایی شروع شد که کلا تعادل نداشتم. داشتم دور خودم می گشتم.

افسرده بودم.

کمال گرایی داشتم تو هر کاری

خودمو اذیت می کردم.

هر رفتار دیگران رو مخم بود.

انجام و شروع هر کاری برام عذاب الیم بود.

اعتماد به نفسم داغون بود.

به شدت خودخوری می کردم.

بین داشتن و نداشتن روابط عاطفی گیر کرده بودم.

با دخترا راحت نبودم، سریع احساسی میشدم و ذهنم در موردشون جهتگیری می کرد. سریعا ذهنم مشغول دخترا میشد.


یه دوره ای گفتم بیام شروع کنم به بازاریابی و تبلیغات آنلاین و این چرت و پرتا.

برا همین گفتم بیام وبلاگ بزنم و توش تبلیغات کنم و بنر بزنم. چند جا وب زدم، از جمله اینجا.

اینجا چون اجازه زدن بنر رو میداد بیشتر وقتمو صرفش می کردم.

بعد از یه مدت دیدم یه سری وبلاگ دیگه هستن و بروز میشن.

کم کم رفتم بهشون کامنت گذاشتن، اونم با ترس و لرز بسیار زیاد و با این فکر که به هر کی کامنت میزارم یحتمل عاشقش میشم و عاشقم میشه :// تا این حد مزخرف

صادقانه بگم، اوایل می گفتم نه، باید هم تو وب پسرا و هم دخترا مساوی کامنت بزارم و بخونمشون و همیشه خودمو زیر سوال می بردم که چرا بیشتر به دخترا توجه می کنم؟؟!!

خلاصه این که با بهترین دوستم تو اینجا (شایدم کلا!) کم کم آشنا شدم.

خب اوایل روابط رسمی و اینا بود و دید و شناخت نداشتم نسبت بهش.

البته که به ایشون هم وابستگی پیدا کرده بودم، جدی نبود البته چون به هر کی وابسته میشدم، ایشون که جای خود داره

کم کم نوبت رسید به تبادل تجربیات که بیشترشو ایشون به من میداد :))

یکی دیگه هم بود که داستان خودشو داشت و درگیر یه سری مسایل شده بود. وابسته ایشون هم شده بودم.

اصن وابسته همههههههه شده بودم!!

خلاصه یه داستان هایی پیش اومد و . که مجبور شدم وب قبلی رو حذفش کنم چون نمیشد تو اونجا ادامه داد.

اومدم اینجا، وقتی که داغون بودم.

چه از لحاظ روانی، چه روحی، چه احساسی، چه فکری، چه جسمی و

خودم خودمو نابود کرده بود.

مقاومت بسیااااااااااار عجیبی داشتم برای انجام کارام، خوندن درسام، نماز و .

از یه طرف حس می کردم این درسا مزخرفن، از یه طرف بااااااید کامل می خوندم و وویسشون رو گوش میدادم به خاطر کمالگرایی مزخرفم.

شرایط بدی بود.

حس تنهایی

حس نابود شدن تمام اعتماد به نفسم، له شدن همون مقدار اندکی که داشتم

بوی کثیف عید، سال نو، درختای سبز و همه شون رو همین الان حس می کنم یاد اون دوران می افتم. 

حس مزخرف بودن و بی مصرف بودن که میره کلاس و برمیگرده و به درد نمی خوره


فعلا تا همین جا

بعدا تکملیش می کنم.


یادت باشه اگه دلشوره داری، گم نشی توی دلشوره  ت

کافیه می دونی چیکار کنی؟ 

این که بشینی و فکر کنی چرا دلشوره گرفتی، یه جا بنویسیش و تمام.

اگه راه حلی داره براش کاری کن، اگه نه، خییلی راحت اجازه بده دلشوره بیاد و بره بدون اینکه بهش فکر کنی


+دلشورم برا اینه که یعنی آیا ممکنه وضعیت همین جور بمونه؟؟

یا اینکه ممکنه همه چی گند بخوره بهش و بیوفتم تو سرازیری؟؟

اصولا زندگی‌نوسان داره ولی دامنه ی نوسانات دست خودمه


+اون سیستم آبرسانی که درست کردم ممکنه اینقدر آب بده به گلدونا که اب سرازیر بشه

خب محتمل نیست چون که زیرشون ظرف گذاشتم، یه سینی هم بازم زیرشون، 

دوم اینکه تبخیر و اینا هم میشه آب، فضا بزرگه، جلو آفتاب هم هست

فوووووقش اگه سرازیر بشه چی میشه؟؟ 

هیچی!

رو میز خیس میشه، بعد ممکنه بریزه رو موکت ماننده که اونقدرا هم ارزشمند نیست و اینا، زیرشم که سرامیکه

فووووقش همینه در بدترین حالت ممکن

احتمالش کمه به نظرم 


+کارای آزمایشگاهیم رو هنوز‌شروع نکردم، البته من از وسطای بهمن دنبالش رفتم ولی تا طرف مواد اولیه رو تهیه کنه سال تموم شد.


+سربازییه کوفتی!

پروژه ی کسر خدمت، ۲ تا در عرض ۱۶-۱۷ ماهی که وقت دارم تا قبل سربازی رفتن


+هیچی سرجاش نیست

تو اتوبوسم، یه پیرمرد ۵۰-۶۰ ساله شاگرد رانندست و داره خوراکی‌ پخش می کنه

حتی رو پاهاش بند نیست

به زور راه میره اصن

آدمایی که سمی ازشون گذشته به زور توی قسکت بار سوار شدن، بهتره بگم دراز کشیدن، 

از یه ور صدای بچه میاد

از یه ور یکی بلند بلند صحبت میکنه

کارتون خوراکیا پاره میشه

از دست پیرمرد می افته

اتوبان غوغاست، شلوغه، راه نمیره 

هوا توی‌ اتوبوس گرمه، مزخرف‌ گرمه

بوی موتور میاد، گرمای‌ موتور رو حس‌می‌کنم

یکی به طور‌وحشیانه ای داره تخمه میخوره و صداش تو گوشمه

یکی پیرزن آب میخواد، ولی‌ آب معدنی نمونده و من برا خودمو میدم بهش

+سروصدا زیاده، کسی ساکت نمیشه

کسی به این فکر نمیکنه که چرا هیچی سرجای خودش نیست

+قبلتر، توی پایانه.

از هر طرف آدم میریزه، همه نوع آدم هست‌.

آدمایی که نیگاشون میکنی و تعجب می کنی

نمی دونم چرا تعجب

شاید به این خاطر که متوجه نیستن، 

خودمم نمی دونم  متوجه چی

دوست ندارم که در مورد دیگران اینجوری فکر کنم

فکر کنم که گم شدن

منم خودم گم شدم، پخش و پلام

گم شده تو زمانم، تو خودمم.

به قیافه ها نگاه می کنم، همون لحظه از روی قیافشون قضاوتشون می کنم

بعد به خودم میگم که، چرا قضاوت می کنی؟ 

وقتی که دیگران هم تو رو قضاوت می کنن از روی ظاهرت و نمیفهمنت


+لپ تاپم تو کیفم بود، روی ساکم. تو اتوبوس از روی ساکم افتاد و یه چرخ زد.

دلشوره گرفتم، نکنه چیزی شده باشه براش؟؟ 


+دلشوره هامو کنار هم میزارم

بنیان اجتماعی  که وجود نداره تو پایانه، هر کی از یه جاییه، هیچکس ساکن اونجا نیست، همه بالاخره دارن میرن از اونجا

هیچ قواعد اجتماعی‌ای نمیشه تعریف کرد اونجا، چون همه چی درهمه


و منم اون کنار واستادم و انگار دارم زندگی رو بالا میارم.




+خیلی اوضاعم بد شده

اصن تمرکز ندارم، نمی دونم دارم چیکار می کنم


دندونم باید عصب کشی بشه.

موقعی که تو درمانگاه بودم دیدم هزینه ها چقدرررر وحشتنااااااک بالاست :/

بعد حالا من بیام ازدواج کنم تو این شرایط؟؟ که به زور از پس هزینه های خودم برمیام؟؟؟


+یه چیز دیگه هم باعث شد بیشتر فکر کنم.

اصن من تو مسیر درستی هستم؟ از لحاظ پول درآوردن و اینا؟

زندگیم رو می تونم تامین کنم؟؟

قطعا نههه اگه همین جوری بمونه اوعضام


+پس چی کار باید بکنم؟ اصن برنامه ندارم برا اینکه که باید چیکار کنم تا خووووب بتونم پول دربیارم

برنامه ریزیم خیلی بد شده، اصن ندارم که بد بشه

هی می خوام بکنم ولی نمی کنم نمی دونم چرا

هنوزم رگه هایی از کمالگرایی مونده تو وجودم

برای استارت پروژه و خوندن مقاله های مختلف و فهمیدن یه موضوع کلی مشکل دارم

نمی تونم دسته بندی کنم که چی رو بخونم چی رو نه


-___-


+اوضاع باید خوب بشه، اوعضاع محکومه با این که بهتر و بهتر بشه.


+امروز اتفاقی تو اینستا عکسای دوستای قدیمی م رو دیدم.

دوستای ترمای اول، هم اتاقیا، هم خوابگاهیا.

دلم گرفت، می تونم گریه کنم برا اون موقع ها

درسته که شاید خوشحال نبودم بعضی وقتا یا اذیت شدم و اینا

ولی خیلی خوش گذشت، خیلی خاطرات خوبی به جا موند.

یکی رفته کانادا، یکی ترکیه، یکی برگشته شهرش بوشهر و .


+دلم مچاله شد.


+می دونی، همیشه فکر میکردم اونایی که وب دارن و  مشغولیات توی ذهنشون رو مینویسن خیلی بیکارن.

خب مگه چی میشه؟ چه فرقی میخواد بکنه؟

حالا بنویسی یا نه، مهم نیست.


تا اینکه خیلی اتفاقی و برای یه کار دیگه حتی وب‌ زدم، حول و حوش آبان ۹۶.

روزایی که از نقطه عطف مزخرف زندگیم رد شده بودم و منتظر نقطه ی عطف بعدیم بودم، منتظر اینکه یکی بیاد حالمو خوب کنه، یکی بیاد دستمو بگیره. 

حتی وب زدنم هم فراز و نشیب داشت، شاید دست تقدیر توش بود یا هر چی که من نمی فهمم، با یکی از بهترین دوستام تا به حال تو وب آشنا شدم، دوستی که خیلی چیزا رو بهش گفتم، خیلی چیزا که به هیچکس نمی گفتم و تو‌ سینه‌م سنگینی میکرد.

اون دوستم، همیشه میگفت بنویس.، هر وقت دلت گرفت، ذهنت مشغول‌شد، دیدی داری اذیت میشی فقط بنویس. یا تو وب، یا تو دفتر یا تو هر جا.

من جدی نمی‌گرفتمش. میگفتم یعنی چی آخه؟؟ این سوسول بازیا چیه دیگه؟؟


+تا اینکه رسیدم به نقطه‌ی عطف بعدیم، خرداد ۹۷. شدیدتر و سهمگین تر از قبلی، نفرت از خودم، از دیگران، از همه چیز.

ولی‌هر جوری‌بود رد شد، با یه عالمه تغییر، تو دیدم، تو خواسته هام، تو کارام، تو رفتار، تو باورام و


بعد کم کم چشمم باز شد و دیدم نسبت به نوشتن عوض شد.

هر وقت دلم گرفت یا قلبم، به خاطر هر اتفاقی مچاله شد، پناه می آوردم به وبم و بدون اینکه خودم فکر کنم، کلمات همین جور جاری میشدن، تایپ میشدن و میرفتن.

دقیقا مثل الان.

همین الان، که ساعت از ۲ گذشته، دوباره یه واقعیتی جلو چشمام ظاهر شد، که قبلا هم دیده بودم و حسش کرده بودم. 

ولی خب، چه کنم که باز مچاله شدم و مثل دیوونه ها شروع به نوشتن کردم.

یه واقعیتی که مثل روز برام روشنه، اینکه آدما منتظر تو نمی مونن، اینکه آدما رو باید چال کرد تو گورستان فکر و حتی آب هم نپاشید رو سنگ قبرشون که مبادا یادشون برات تازه بشه و فقط و فقط خودتو اذیت. 

اینکه نبشر قبر یه دلیلی داره که حرامه.

اینکه اگه دیدیش، تو هر جا، سرتو بندازی پایین و رد شی.

اینکه اگه توجه نکنی، همین رفتارت به فکرت تبدیل میشه و دیگه یادشم نمی‌افتی.


++اینکه باید بفهمی‌ و یاد بگیری که بری جلو، بری جلو و تا زیر دست و پای دیگران له نشی، له نشی و یادت نره خیلی چیزا رو.

اینکه تو، فقط خودتو داری و همیشه هم خودت می مونی برای خودت.

اینکه یادبگیری تو هر از چندگاهی خودتو به آغوش بکشی و نواز کنی و بگی چقدر دلتنگتم.

اینکه معذرت بخوای ازینکه بهش بی توجهی کردی.

اینکه سعی می کردی دنبال یکی دیگه باشی تا خودتو به خودت برگردونه و آشتی بده.

اینکه دیگه پیش نیاد، ساعت ۲ و خرده ای، یهو یه چیزی ببینی و خرد بشی، ولی خودت تنها آغوش گرمت باشه و بهت بگه غصه نخور. من هستم.



+همین الان که داشتم به این فکر می کردم که، من اصن آدم روابط کوتاه مدت هستم؟

به نظر میاد زیاد وابسته میشم، یعنی فکر و خاطره طرف مقابلم میمونه تو ذهنم انگار. 

پس بهتره زیاد دور و ور رابطه کوتاه مدت نرم چون به ضرر خودمه و از زندگی مختل میشم.

دنبال رابطه بلندمدت میرم.


+این از تصمیم امشب :))


+این آهنگ رو دنبالش بودم، جدیدا کشف کردم. خیلی خوب و نانازه!




+استرس دارم، استرسی بیخود

استرس شروع از اول، استرس اول یه کار، استرسی که اصن دلیل نباید داشته باشه

هووووم

دلیل نداره، خب دلیل نداره پس تموم میشه، پس یه نوسان گذراست، مثل یه تابع اکسپونانسیلی که منفی داره تو توانش، کم کم از بین میره

با چی از بین میره؟

با گذر زمان، کم کم اونقدر کم میشه که دیگه حسش نمیکنی، به صفر میل میکنه و به خاطرات میپیونده.


+برا خیلی چیزا لازم نیست کار خاصی بکنیم، کافیه که اجازه بدیم تا جریان پیدا کنن، تا ترسناک بودن پوشالی شون رو ببینیم و دیگه نترسیم.

---->> خیلی وقته که یادم رفته حتما باید انگیزه پیدا کنم و یه جوررری بشم تا کاری بکنم، که خیلی چیز مزخرفیم هست

ولی خب میخوام تو همون لوپ خوب و حتی بهتر باشم نسبت به قبل.

+آرزوی موفقیت دارم از خدا برا همتون، برا هرکی که این پست رو میخونه.


+این روزا یه خورده انگار بی حالم، کسلم و حوصله ی هیچ کاری رو ندارم

نمی دونم به خاطر بهاره، یا سرماخوردگی یا حساسیت یا هر چی

ولی کلا حس و حال و دل و دماغ هیچ کاری رو ندارم

که البته طبیعیه به نظرم، چون سال های پیش هم فکر کنم این شکلی می شدم.


+رفتم نکاتی که یاد گرفتم در عرض این چند ماه، یعنی تیر تا بهمن 97 رو دوباره خوندم.

یه چیزی خیلی به چشمم اومد:

"مشکلات همه شون موقتین، بالاخره رنگ آرامش رو آدم میبینه بعد از مشکلات. بعد از سرماخوردگی، بعد از یه پروژه سنگین، امتحان و هررر چی

پس چرا اذیت کنم خودمو؟؟

وقتی میخواد تموم بشه، چرا با اذیت کردن خودم تموم کنمش؟"


+و اینکه:

"نباید منتظر موند که آدم 100 درصد آماده انجام یه کاری بشه و بعدش شروع کنه به انجام دادنش.

خیلی خیلییییی مهمه که وقتی میخوای یه کاری رو انجام بدی ولی میبینی حسش نیست، بدونِ فکر کردن همون لحظه و درجا تصمیم بگیری که اون کارو بکنی. همون لحظه شروع کنی، همون لحظه برنامه ریزی کنی، همون لحظه بلند شی و مقدماتش رو فراهم کنی، نه اینکه هی منتظر بمونی به امید کاملاااا آماده شدن."


+الان هم همونجوریم، یعنی مغزم یاریم نمی کنه. مغزم منگه، خسته ست. میگه برو تو موبایل و اینا.

حتی اونم خسته کننده ست.

کلا میگه هیچ کاری نکن تا حالت خوب شه.


+خب پس بهتره تصمیم بگیرم و شروع کنم تا مغزم هم مجبور بشه باهام بیاد.


به نظرم یه خرده نیاز دارم به خودم تلنگر بزنم

که همین پست تلنگره 

+توانایی به تاخیر‌انداختن لذت:

یه صدایی کم و بیش تو مغزم دوباره سروصدا داره میکنه، همون صدایی که خیلی وقته ازش خبری نبود، همون صدایی که فقط غر میزد.

اون صداعه، ازش میترسم. 

چون میدونم دوباره شنیدنش مساویه با اذیت شدنام، خودخوریام، نشخوار ذهنیم، گیر کردنام، موندنام تو حال خودم، بی حالی، زیاد فکر کردنام، موندن سرجام و


+فک کنم باید یه مهارت جدید یاد بگیرم. اینکه چالش نداشته باشی، اینکه عادت بکنی به یه روتین، اینکه سلولای مغزت دوباره بیکار بشینن، اینا همه کرختی میارن تو زندگی


پس چیکار باید کنم؟

یه چالش بزرگ جدید، مثل چیزی که سال پیش باهاش مواجه شدم، و یه سری چالش کوچیکتر


++توانایی به تاخیر انداختن لذت.

لازم نیست همه کارا رو اکیپ کنم تا یه کار لذت بخش رو انجام بدم.

بهتره یه خرده کمتر به خودم پاداش بدم هر لحظه، پاداشام که همون لذت های آنی هست رو کمتر کنم، برای انجام کارای بزرگتر آخرش برا خودم پاداش درنظر بگیرم، نه اینکه هر لحظه دنبال لذت باشم.


++باید یه لحظه عقب واستم و نگاه کنم چیکار میتونم بکنم برای این وضعیت، برای حالم.


++بقیش رو باید فکر کنم بیشتر


+اومدم یه چیزایی بگم و برم.


+همزمان دلم میخواد یه کاری رو بکنم و فکر میکنم اصن از هیچ راه دیگه ای نمیشه، ولی عقلم میگه عاقاا، عاقاااا اگه میخواست اتفاق بیوفته اون جوری، اتفاق می افتاد :/


+یه خرده شبیه بابامه اخلاقم فک کنم.

یعنی تا احساس می کنم که دارم به یکی نزدیک میشم، حتی فکررررش هم وقتی بیاد تو ذهنم، حالا میشینم پیش خودم 2 2 تا 4 تا می کنم که گزینه های دیگه چین و اینا

یعنی  دوست دارم اصن بمونم تو مرحله تصمیم گیری و دنبال هیچکدوم نرم. 

البته قبلا هم این مشکلات رو داشتم ولی شدیدتر بود. الان خیلی بهتره


+دوستم بهم میگه هر کاری می کنم، هر چی میشه پیش خودش میگه خب که چی؟

خیلی خوب درکش می کنم چون بودم تو اون موقعیت، تا همین تابستون سال قبل همین جوری ذهنم قفل بود. الکی، رو همچین چیزای الکی، که هرررر کاری می خواستم بکنم میگفتم خب که چی؟

فک کنم اینا نشانه های افسردگیه، یعنی دیگه آدم از هیچی لذت نمیبره.

اذیت میشه، نشخوار فکری پیدا می کنه، بی هدف میشه، الکی میچرخه دور خودش و اینا.

حداکثر کاری که میتونم براش بکنم اینه که پیشش باشم و قانعش کنم بره پیش روانشناس. خودم تو جایگاهی نیستم که بتونم بیشتر ازین براش کاری کنم.


+دلم میخواد الان بود و  موهاشو میبافتم. محکم بغلش می کردم و تو گوشش زمزمه میکردم:"من هستم. نگران نباش."

نوازشش میکردم، آرومش میکردم.


+انگار قسمت نیست من این جور چیزا رو تجربه کنم.

نمی‌دونم. شاید بهتره تلاش نکنم و خودمو بیشتر ازین اذیت نکنم.


+بعضی چیزا یادشون جز اذیت کردن خود آدم هیچ چیز دیگه ای نداره

بعضیی وقتا باید رفت، باید اینقدر رفت که بشه نقطه

تا اصن نفهمیدی یه زمانی بوده و رفته

که اصن یادت بره تو حتی براش یه نقطه هم نبودی


+بعضی وقتا نباید آب ریخت، نباید آب ریخت رو قبر و یاد یه مُرده زنده کرد. چیکار می خوای بکنی؟

اون مرده، نفس مصنوعی، شوک الکتریکی، هیچ کدومش کارساز نیست.

اون الان برا یه جهان دیگست که هیچوقت نمی رسین به هم.


+یه وقتایی باید رفت، که یاد بگیری نقطه ی زندگی خودت باشی


+تو ذهنم آهنگ سنگ صبور محسن چاووشی داره پلی میشه:


رفیق من سنگ صبور غمهام به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمیفهمه چه حالی دارم چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونمو دده از لیلیا خیلی دلم گرفته از خیلیا

نمونده از جوونیام نشونی پیر شدم پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچکس نیومد سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش طاقت بیار و مرد باش


+اشک تو چشمام حلقه میزنه، بدون هیچ دلیلی.

یه جور خاصه، یه جوری عالیه، یه جوریه که هرچقدرم گوشش بدی بازم دلت میخواد

یه غمِ سنگین توش داره 

یاد راهنمایی و دبستان می افتم

یاد اینکه فارسی مینوشتم، یاد اینکه برای هر شماره ی سوال، باید زیرش خط می کشیدم هم دورش اونم با خودکار قرمز

همیشه باید یه خط در میون مینوشتم تا اگه بعدا چیزی خواستم بتونم بنویسم.

که توی سوالا میپرسید هم معنی فلان کلمه رو بنویسید. تند تند می نوشتم تا ساعت 5 عصر برنامه کودک و نوجوان رو ببینم تا ساعت 7.

دبستان، غروبای غم انگیز، تیره و تار و سرد. جلوی بخاری، جلوی تلویزیون.


هجوم افکار، خاطرات، اون همه رو دارم یه دفعه تجربه میکنم.

ترحم برای کودکی که بودم قبلا.

برای کودکی اصن نفهمید کی بزرگ شد و تصمیماش تاثیرگذار.

چیه سرنوشتمون؟

چیکار داریم میکنیم؟

به کجا داریم میریم، از کجا اومدیم؟

سوالای بی جواب.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

حقوق بین الملل Alan آزادی nmpco دیزل ژنراتور Robert Jennifer Robert تاريخ تولد